چنان خوب رویی بدان دلربایی


دریغت نیاید به هر کس نمایی

مرا مصلحت نیست لیکن همان به


که در پرده باشی و بیرون نیایی

وفا را به عهد تو دشمن گرفتم


چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی

چنین دور از خویش و بیگانه گشتم


که افتاد با تو مرا آشنایی

اگر نه امید وصال تو بودی


ز دیده برون کردمی روشنایی

نیاید تو را هیچ غم بی دل من


کسی دید خود عید بی روستایی

من و غم ازین پس که دور از رخ تو


چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟